برای رمضان

باز هم رمضان به سرعت آمد و سریعتر از آنچه به تصور آید خواهد رفت و نمی دانم که چرا همیشه با آمدنش خوشحال و با رفتنش دلتنگ می شوم، این احساس سالهاست که تکرار می شود و من از اینکه این احساس هنوز در من حفظ شده است، خوشحالم . کوچکتر که بودم همیشه از حال و هوای این ماه لذت می بردم ، ناهار مونده از سحری، آش، شله زرد، شربت خاکشیر افطاری، بیدار شدن به زحمت سحرها، روزه گنجشکی، پز دادن به همکلاسیها که امسال من اینقده روز، روزه گرفته ام و از همه مهمتر صفای حاکم بر خانواده، امّا هـمیشه این سـؤال در ذهـنم مـرور می شد که چرا روزه ؟


جوابهای زیـادی از افراد مـختلف شنیـدم: برای تمرین پرهیزگاری، برای سلامت و بهداشت روحی و جسمی و ... خیلی ها هم از طرح این سؤال آشفته می شدند و برای اثبات حقانیت آن به سایر ادیان استناد می کردند و تأکید زیادی به فواید بهداشتی آن.
هر چند به نظر می رسید که هر یک به نحوی درست می گویند امّا نمی دانم چرا از میان همه جوابها، صحبتهای پدرم که در نهایت سادگی بیان می شد بیشتر به دلم نشست. روزی که با هم در خیابان قدم می زدیم و با دستان کوچکم دستهای گرم و لذت بخش و مردانه پدر را گرفته بودم، گفت همه اینها برای انسان شدن است .
تعریف انسان بودن را به مرور از پدر آموختم و امروز تعریف خاصی از انسانیت در ذهنم به بار نشسته است و برای آن شاخصه هایی تعریف کرده ام که اگر آنها را داشتم به مرز انسان بودن نزدیک شده ام و اگر نه، از مرز آن دور، برای انسان شدن چه بایدکرد؟ باید دل را از زنگارهای گـرفته شده پاک کرد، باید با درد محرومین آشنا شد و درد تمام انسانهایی که هر روز آنها را می بینی و بی تفاوت از کنارشان عبور می کنی.
چگونه می توان درد محرومین را فهمید؟ چگونه می توان مشکلات روحی و عاطفی محرومین را درک کرد؟ جز با بیرون آمدن از منیت های فردی و خودخواهی هایی که ما را در خود فرو برده است؟ آری رمضان ماهی است که ما را به انسانیت خودمان نزدیکتر می کند، پس می توان فهمید مهمانی خدا یعنی چه؟ چه مهمانی بهتر از این که ما به انسانیت خودمان نزدیکتر شویم؟
 این ماه که تمام می شود اگر با دیدن پسرک روزنامه فروش سر چهارراه که برای معاش خود و خانواده اش تلاش می کند، یا دخترکی که در سرما و گرما کنار پیاده رو، در حال مشق نوشتن نشسته و وزنه ای را در کنارش گذاشته تا ما خودمان را وزن کنیم و ببینیم چقدر اضافه وزن داریم، یا دخترک زیبای بزک کرده کنار خیابان که منتظر گرگی است که شب را بااو سر کند و یا ... اگر با دیدن همه اینها اشک در چشمانم حلقه نزد یا حداقل غصه ای را در اعماق قـلبم حس نکردم، می فهمم که از آن مرز تعریف شده فاصله گرفته ام و در غیر اینصورت هنوز به خود امیدوار خواهم بود، چرا که شاید بتوانم انسان باشم.

  

آبان 1383